شنتياشنتيا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

قهرمانم,عشقم,امیدم

شعرهاي پر خاطره

ماماني وقتي برات شعر مي خوندم انقدر بهم نگاه مي كردي خوابت مي برد. يكي از شعرات اين بود ببعي كجا ميخوابه توسبزار زيبا خورشيد خانم ميتابه به ببعي تو صحرا ببعي كجا ميخوابه تو رختخواب با نيني ببعي ميگه به نيني خواباي خوب ببيني ببعي كجا ميخوابه رو يونجه فراوون خوابای خوب میبینه تو گرمای تابستون ببعي كجا ميخوابه رو سنگهاي رودخونه صداي شرشر آب لالايي براش ميخونه ببعي كجا ميخوابه تو آسمون تو ابرا يه جاي خوبو خلوت شلوغ نباشه اونجا   ...
21 شهريور 1391

شركت در مسابقه

در روزهايي كه مثل باد از هم سبقت مي گيرند ،مي نويسم تا بماند در خاطرم و خاطرت تا يادم و يادت باشد روزهايي را كه تو نقش آفرينش هستي، تا فراموش نشوند اين روزها نبرد من با فراموشي خاطره هاست پسر مهربون و باهوشم مامانت اين وبلاگو تولد ٨ سالگيت بهت هديه ميكنه تا ببيني اين سالها با چه عشقي خاطراتتو ثبت مي كردم و روزمو با ديدن اين خاطرات شروع مي كردم . ...
20 شهريور 1391

اولين سينما

در تاريخ 16 شهريور 91 آقا شنتيا براي اولين بار براي ديدن فيلم كلاه قرمري و بچه ننه پا به سينما گذاشت!  اولش خيلي برات جالب بود تو سالن بازي ميكردي بعد  هم كه فيلم شروع شد خيره به پرده سينما و ساكت ما هم كه قبلش استرس داشتيم كه نكنه طاقت نياري خوشحال بوديم كه دوست داري و نگاه ميكني ولي اين آرامش براي 10 دقيقه اول فيلم بود همه به پرده سينما نگاه ميكردند شما در جهت مخالف فقط چشمت به قسمت آپارات بود مامي رو بيچاره كردي كه اين چيه منو ببريد اونجا مامي يكي دوباري مجبور شد با شما از سالن بياد بيرون وقتي برميگشتيد يه چند دقيقه اي ساكت بودي دوباره شروع ميكردي به دويدن وسط سالن بلند داد ميزدي مامان اسام كجايي آب بده شكلا...
20 شهريور 1391

صحبت كردن آقا شنتيا

ماشال...پسرم خيلي خوب حرف ميزني كلمه هاي خيلي سختم واضح ميگي حتي قسطنطنيه رو ازت ميپرسيم اسمت چيه شنتيا   يه وقتايي هم شوخيت ميگيره ميگي شنتورو ما هم كلي قلقلكت ميديم. فاميليت چيه زيبا كردار اسم مامانت چيه اسام فقط موندم الهام كه راحتره پسرم اسم بابات بابا رضا اسم مامي مامي و..... بهت ميگم اگر رفتي تو پارك گم شدي كجا ميري ميرم پيش پليس اگر كسي تو پارك بهت شكلات داد چكار ميكني ميگم بد بد  قربون اون زبون شيرينت و صداي قشنگت بره مامان كه مثل بلبل صحبت ميكني  خيلي هم پسر با ادبي هستي به همه سلام ميكني هر وقتم يه چيز جديدي برات ميخريم ميگي مامان كي خريده مثلا ميگم مامان برات خريده ميگي مرسي مامان اسام از همه ت...
20 شهريور 1391

تجربه اولين مهد كودك

تصميم گرفتيم شاه پسرو بذاريم مهد كودك خلاصه با كلي تحقيق و صحبت با بهزيستي يه مهد و انتخاب كرديم با مادانا هم رفتيم شما رو ثبت نام كرديم يه ليست بلند بالا از مداد رنگي وگواش و آبرنگ و دفترنقاشي و لباس ژيمناستيك و .....بهم دادند فقط دو  روز طول كشيد تا اين وسايلو تهيه كنم ،خيلي با سليقه دو تا باكس درست كرديم يكي رختخواب و لباس يكيم  ليستي كه مهد داده بود روز اول با خاله اكرم رفتي خيلي هم بهت خوش گذشته بود روز دوم هم با خاله ندا از روز سوم خواستيم كم كم تنهات بذاريم تا عادت كني، مادانا هم تا ديده بود سرت گرمه رفته بود برات شير بخره وقتي برگشته ديده شما مهدو گذاشتي رو سرت من زنگ زدم ديدم خاله اكرم و مادان...
20 شهريور 1391

گل پسرم

من واسه ی داشتن تو قید یه دنیا رو زدم كاشكی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم پسر مامان خیلی دلم میخواد روز به روز تمام خاطراتتو بنویسم ولی این روزا کار مامان زیاده خاله مژگان از شرکت رفته کاراشم افتاده گردن مامان بعد از شرکتم تمام وقتم مال شماست . بزرگ شدنتو لحظه به لحظه میبینم شیرین زبونیات و شیطنتاتو مامانتم کیف میکنه که یه پسر شیطون و پر انرژی داره عاشق شیر عسلی صبح که از خواب پا میشی شیرعسلت باید آماده باشه شبم تا شیر عسلتو نخوری نمیخوابی خیلی خوشحالم بخاطر میوه خوردنت همه میوه هارو دوست داری وقتی با هم میریم میوه فروشی میگی مامان اسام پتقال بخر انار دونه دونه بخر  نوش جونت مامان تا میتونی میوه و شیر بخ...
19 شهريور 1391
1